داستانک های زیبای انقلاب


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : سه شنبه 2 اسفند 1390
بازدید : 158
نویسنده : امیرحسین ابراهيمي

 


اگه کتک بخورم
شنیده بودیم وحشیانه شکنجه می کنند و کم تر کسی طاقت می آورد زیر شکنجه هایشان. وقت هایی که بی کار می شدیم، همان شنیده هایمان را روی هم پیاده می کردیم تا تحمل مان بالا برود. آب جوش خالی کردن روی بدن لخت، توی قفس گذاشتن، شلاق زدن... می گفت: «من اگه کتک بخورم، همه تون رو لو می دم.» راست گفت. وقتی دستگیر شد، همه ی کارهای ما را لو داد. همه را به اسم خودش.

جابجایی
گفته بودند فرماندار می آید. یا یک چیزی توی همین مایه ها. کدخدا که سالی یک بار هم پیدایش نمی شد، خودش با خدم و حشم آمده بود دم تک تک خانه ها که همه تان باید پرچم ایران را بدوزید، نشان شیر و خورشیدش را هم از خودم بگیرید بزنید وسط پرچم.
خان دایی که آمد، شروع کرد از تهران گفتن و از این که آقا قرار است بیاید. مهدی پرسید عکس آقا الان پیشتونه؟ خان دایی ساکت شد. بعد آرام یک عکس کوچک از جیب کتش در آورد. یک پیرمرد نورانی با عمامه ی سیاه که نگاهش را به زمین دوخته بود. مریم که یک گوشه داشت سه تا تکه پارچه ی سبز و سفید و قرمز را به هم می دوخت، کارش را ول کرد و خیره شد به عکس. خان دایی عکس را داد به مهدی.
خود مریم پرچم را داد دست مهدی که ببرد توی تظاهرات. مهدی اخم آلود به نشان شیر و خورشید نگاه کرد. مریم گفت عکس آقا را بزن به جای این. مهدی لبخند زد. یک سنجاق از مریم گرفت و عکس آقا را زد روی آن نشان.

پول خودم
علی گفت: «پس معطل چی هستی؟ بنداز دیگه
یک لحظه به این فکر کرده بود که پول خودش چه می شود. بعد بی خیال شد و کوکتل مولوتوف را پرت کرد به سمت شیشه ی بانک. موتور به سرعت دور شد. بانک در آتش می سوخت.

برچسب
رضا گفت: «عکسا رو بهت پس نمی دم. باید عکس جنایات شوروی رو هم بزنی.» افشین گفت: «اونا رو تو بزن. من فقط همین عکسا رو دارمعکس های جنایات آمریکا بود که افشین توی کوچه نمایشگاه شان را راه انداخته بود.
فردایش توی مدرسه روی یک دیوار نوشته شده بود: «رضا امپریالیست» و مقابلش کس دیگری نوشته بود: «افشین کمونیست»

فرار
حاج آقا روی منبر گفت: «بعد این آقای شاه میاد می گه حضرت عباس دست منو که داشتم سقوط می کردم گرفت و نجات داد.» ساکت شد. یک دفعه گفت: «آخه حضرت عباس که دست نداشت مرد حسابیچند نفر خندیدند. مجلس به هم ریخت. ساواکی ها ریختند که حاج آقا را دستگیر کنند. خادم سریع چراغ ها را خاموش کرد و حاج آقا را از در پشت منبر فراری داد.

 




:: برچسب‌ها: داستانک های انقلاب ,

مطالب مرتبط با این پست :

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








این وبلاگ برای زمان نوجوانی بنده است . سال ها است به روز نمی شود . به دلیل مشغله های کاری سال ها است که مدیریت ای صورت نمی گیرد .

ايا از وبلاگ من راضي هستيد؟ايا در آن عضو شده ايد؟


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اطلاعات درباره ی همه چیز و آدرس hldvpsdk2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 46
بازدید دیروز : 13
بازدید هفته : 178
بازدید ماه : 909
بازدید کل : 25860
تعداد مطالب : 131
تعداد نظرات : 30
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com